قصه های شیرین از بهلول (1)
با قصه های شیرین از بهلول (1) از بخش سرگرمی مجله اینترنتی جیران همراه باشید.
بهلول نزد خلیفه
روزی بهلول پیش خلیفه “هارون الرشید” نشسته بود، جمع زیادی از بزرگان خدمت خلیفه بودند. طبق معمول، خلیفه هوس کرد سر به سر بهلول بگذارد. در این هنگام صدای شیهه اسبی از اصطبل خلیفه بلند شد.
خلیفه به مسخره به بهلول گفت: برو ببین این حیوان چه می گوید، گویا با تو کار دارد.
بهلول رفت و برگشت و گفت: این حیوان می گوید: مرد حسابی حیف از تو نیست با این خرها نشسته ای . زودتر از این مجلس بیرون برو. ممکن است که خریّت آن ها در تو اثر کند.
بیشتر بخوانید: تعبیر خواب خر
الاغ عمرش را به خلیفه داد
بهلول روزی پای پیاده بر جاده ای می گذشت. کاروان خلیفه هارون الرشید با جلال و شکوه آشکار شد. خلیفه خواست با او شوخی کند. گفت: موجب حیرت است که تو را پیاده می بینم! پس الاغت کو؟ بهلول گفت: همین امروز عمرش را داد به شما.
ارزش هارون الرشید از نظر بهلول
روزی هارون الرشید به اتفاق بهلول به حمام رفت.
خلیفه از بهلول پرسید: اگر من غلام بودم چقدر ارزش داشتم؟
بهلول گفت: پنجاه دینار!
هارون بر آشفته گفت: دیوانه، لنگی که به خود بسته ام فقط پنجاه دینار می ارزد.
بهلول گفت: منهم فقط لنگ را قیمت کردم وگرنه خلیفه که ارزشی ندارد.
نظرات کاربران