داستان هانس خوش شانس
پسری بود به نام هانس. او مدت هفت سال برای اربابش کار کرد. روزی هانس به اربابش گفت: ” ارباب جان، زمانی که قرار بود برای شما کار کنم به پایان رسیده و حالا می خواهم نزد مادرم برگردم، دستمزد مرا بده.” پیشنهادی می کنیم امروز از بخش سرگرمی سایت تفریحی و سرگرمی جیران همراه باشید تا داستان هانس خوش شانس را بخوانید.
ارباب گفت : “تو، با صداقت و درستی به من خدمت کردی و من حق تو را آن طور که باید، می پردازم بعد یک تکه طلا به او داد که بزرگ تر از سر پسرک بود. هانس دستمالش را باز کرد و تکه طلا را داخل آن گذاشت، دستمال را بست و آن را روی شانه اش گذاشت و به طرف خانه به راه افتاد. همین طور که می رفت. تلوتلو می خورد و وزنش را از روی یک پا به روی پای دیگرش می انداخت، به جایی رسید که اسب سواری به او رسید. سوارکار شاد و بانشاط روی اسبش نشسته بود و چهار نعل می تاخت. هانس با صدای بلند گفت: «آه، اسب سواری چه خوب است! یک نفر روی اسب طوری می نشیند که انگار روی صندلی نشسته و پایش به سنگ نمی خورد و کفشش خراب نمی شود و به راهش ادامه میدهد. سواره از حال پیاده خبر ندارد.”
سوارکار که حرف های هانس را شنیده بود، او را صدا زد و گفت: «تو چرا پیاده میروی؟»
هانس جواب داد: “آخ، چون اسب ندارم و مجبورم این تکه طلا را به خانه ببرم. آن قدر سنگین است که نمی توانم سرم را راست نگه دارم. به شانه ام هم فشار می آورد.”
موارد پیشنهادی
سوار کار اسب را نگه داشت و گفت: “میدانی، ما می توانیم آنها را با هم عوض کنیم. من اسبم را به تو میدهم و تو طلایت را به من بده.”
هانس گفت: “با کمال میل موافقم. ولی بدان که سنگین است و باید به زور آن را به دوش بکشید و این کار آسانی نیست.” سوار کار از اسب پیاده شد، طلا را از هانس گرفت و برای بالا رفتن از اسب به او کمک کرد و دست های هانس گذاشت و گفت: «هر وقت خواستی که اسب تند برود باید داد بزنی هی هی ای راضی و خوشحال سواره به راهش ادامه داد. کمی که جلوتر رفت، هوس کرد که تندتر برود و فریاد زد:”هی هی” اسب به سرعت یورتمه رفت و به محض اینکه هانس تعادلش را از دست داد. از روی اسب در گودالی افتاد. گودالی که مزارع را از جاده مالرو جدا می کرد.
همان موقع کشاورزی با گاوش از آنجا می گذشت. گاو جلو می رفت و کشاورز دنبالش، کشاورز فهمید که اسب هانس رم کرده است. دوید و اسب را گرفت. هانس خودش را جمع و جور کرد. بلند شد و ایستاد.
خشمگین بود و با دلخوری به کشاورز گفت: «واقعا که اسب سواری چه کار مزخرفی است. مخصوصا که اسب چموش هم باشد و آدم را پرت کند پایین. نزدیک بود گردنم بشکند. دیگر هرگز سوار این اسب نمی شوم. گاو شما خوب است که می شود پشت سرش با خیال راحت راه رفت و به علاوه حتما هر روز شیر می دهد و می توان از شیرش کره و پنیر هم درست کرد. کاش من هم چنین گاوی داشتم!”
کشاورز گفت: «من می خواهم لطف بزرگی در حقت انجام بدهم و حاضرم گاوم را با اسبت عوض کنم.» هانس با خوشحالی قبول کرد. کشاورز روی اسب پرید و با عجله از آنجا رفت.
در حالی که هانس آرام آرام پشت سر گاو راه می رفت به این فکر بود که چه معامله خوبی انجام داده و با خودش می گفت: «اگر تکه ای نان داشتم، دیگر چیزی کم و کسر نداشتم، چون می توانستم هر چقدر بخواهم نان و کره و پنیر بخورم، اگر تشنه ام بشود شیر گاوم را می دوشم و مینوشم. بیشتر از این دیگر چه می خواهم؟ »
هانس با این خیال رفت و رفت تا به یک مهمان خانه رسید. وارد مهمان خانه شد و با خوشحالی هرچه برای ناهار و شام همراهش داشت خورد و با آخرین سکه هایش نصف لیوان نوشابه سفارش داد. بعد دوباره پشت سر گاوش راه افتاد و به طرف دهکدۀ مادرش روان شد. هرچه به ظهر نزدیک تر می شد، گرما بیشتر آزارش می داد. جاده در دشتی بود که دست کم یک ساعت دیگر به دهکده میرسید. هانس به قدری گرمش بود که از تشنگی زبانش به دهانش چسبیده بود و فکر کرد: «باید گاوم را بدوشم و با نوشیدن شیرش جان بگیرم تا بتوانم به راهم ادامه بدهم.»
هانس گاو را به یک درخت خشک و باریک بست و کلاه چرمی اش را روی زمین و زیر پستان گاو گذاشت، لای هرچه سعی کرد یک قطره شیر هم بیرون نیامد و چون ناشیانه گاو را می دوشید، گاو دردش آمد و با یکی از پاهای عقبش چنان لگدی به سر هانس زد که او تلوتلو خوران بر زمین افتاد و مدتی اصلا نتوانست به یاد بیاورد که کجا بوده و چه می کرده است.
خوشبختانه در همان لحظه قصابی از آن راه می گذشت. قصاب که گوسفندی را توی یک گاری دستی گذاشته بود، به طرف هانس آمد و فریاد زد: چرا به این روز افتاده ای؟» و به هانس کمک کرد که بلند هانس برای او تعریف کرد که چه اتفاقی افتاده است. قصاب یک شیشه نوشابه به او داد و گفت: «حالا ان. بنوش تا حالت جا بیاید. معلوم است که این گاو شیر ندارد، چون پیر است. از این گاو یا باید کار کشید و یا باید آن را کشت.»
هانس دستی به موهای سرش کشید و گفت: «ای وای! کی فکرش را می کرد! حتما خیلی خوب اس آدم بتواند چنین گاوی را در خانه سر ببرد، چقدر هم گوشت دارد! ولی من از گوشت گاو خوشم نم) خیلی خشک و بی آب است. خوش به حال کسی که چنین گوسفندی دارد! گوشت گوسفند مزه دیگه دارد، کالباسش هم خوشمزه است.»
قصاب گفت: «گوش کن هانس، اگر بخواهی من با کمال میل حاضرم با تو معامله کنم. گوسفندم را به تو بدهم و در عوض گاوت را بگیرم.»
هانس گفت: “چه لطف بزرگی! خدا خیرت بدهد.” و گاو را به او داد، گوسفند را گرفت و طنابی که به گردن آن بسته شده بود را در دستش گرفت و گوسفند را دنبال خود کشید و باز هم به این فکر بود که چطور همه چیز بر وفق مرادش انجام شد و ناراحتی ای که برایش پیش آمده بود دوباره از بین رفت.
کمی بعد، پسر بچه ای که غاز سفید قشنگی را زیر بغلش گرفته بود، سر راه هانس قرار گرفت. آنها شروع کردند به حرف زدن. هانس از شانس هایی که آورده و فایده هایی که در معامله هایش برده بود تعریف کرد. پسر بچه هم برای او تعریف کرد که غاز را برای کباب کردن در جشن نام گذاری نوزادی می برد و به هانس گفت: «یک بار غاز را بلند کن و ببین چقدر سنگین است. هشت هفته تمام فقط به آن غذا داده ایم. کسی که به کباب آن گاز بزند، روغن غاز از دور دهانش راه می افتد و باید مرتب اطراف دهانش را پاک کند.”
هانس، غاز را با یک دست وزن کرد و گفت: “بله، وزنش خوب است، ولی گوسفند من هم بد نیست.” آن وقت پسر بچه با شک و احتیاط به اطرافش نگاه کرد، سرش را به نشانه تأیید تکان داد و آهسته گفت:
“گوش کن! امکان ندارد من غازم را با گوسفند شما عوض کنم. می دانی چه شده؟ گوسفندی را از دهی که من از آنجا آمده ام دزدیده اند. گوسفند بخشدار را از طویله دزدیده اند. می ترسم، این همان گوسفند باشد؟ اگر شما هم بخواهید معامله کنید، من قبول نمی کنم. اگر شما را بگیرند، کمترین بلایی که سرتان می آورند این است که شما را توی یک زندان تاریک می اندازند.”
هانس ترسید و گفت: «ای خدا، مرا از این بدبختی نجات بده. تو حتما این دور و بر را بهتر از من می شناسی گوسفند مرا بردار و غازت را برای من بگذار.»
پسرک جواب داد: «درست است که من به خطر می افتم، ولی نمی خواهم باعث به دردسر افتادن شما بشوم.” به این ترتیب، پسرک طناب گوسفند را در دستش گرفت و آن را به سرعت از یک راه فرعی برد. هانس هم که نگرانی اش از بین رفته بود. غاز را زیر بغلش گرفت و به طرف خانه اش به راه افتاد. در راه با خودش گفت:” وقتی درست به این موضوع فکر می کنم، می بینم چه خوش شانسی بوده ام هم کباب خوشمزه ای می خورمو هم کلی روغن غاز گیرم می آید تا سه ماه نان و روغن غاز می خورم و بالاخره با پرهای سفید و قشنگش یک وقتی از آخرین روستا عبور می کرد. چاقو تیزکنی را دید که با چرخ دستی اش در گوشه ای ایستاده بود و در حالی که با چرخ مخصوص کارش غرغر می کرد زیر لب می خواند:
“من چرخ را سریع می چرخانیم و چاقو تیز می کنم
و پالتوی کوچکم را رو به باد آویزان می کنم.”
هانس ایستاد، کمی به او نگاه کرد و گفت: “معلوم است که وضعتان خوب است چون موقع چاقو تیزکردن خیلی شاد و سرحال هستید.”
چاقو تیز کن جواب داد: “بله، دانستن هنر حرفه ای مثل داشتن یک معدن طلاست یک چاقو تیزکن واقعی کسی است که هر بار دستش را توی جیبش ببرد، پول توی جیبش باشد، راستی شما این غار زیبا را از کجا خریده اید؟”
-آن را نخریده ام، بلکه با گوسفنلم عوض کرده ام .
-گوسفند را از کجا خریده بودید؟
– گوسفند را به جای گاو گرفتم.
گاو را از کجا خریده بودید؟
-آن را به جای اسب گرفتم به اسب را از کجا خریده بودید؟
-آن را با یک تکه طلا که از سرم بزرگ تر بود عوض کردم.
-طلا را از کجا آورده بودید؟
– دستمزدم بود، در ازای هفت سال خدمت
چاقو تیزکن گفت: “شما همیشه می دانستید که چه کار کنید شما وقتی خوشخت می شوید که بتوانید کاری کنید که هر وقت از خواب بیدار می شوید صدای پول را در جییان بشنوید”
هانس گفت:” چه کار باید بکنم؟”
بیشتر بخوانید: ۱۰ روش برای کاهش مصرف قند
-شما باید یک چاقو تیزکن بشوید. مثل من، برای این کار فقط به یک سگ چاقو تیز کی احتیاج داری بقیه کارها خودش جور می شود من سنگی دارم که کمی فرسوده شده. اگر بخواهی آن را به شما می دهم و توت فقط غازتان را می گیرم، می خواهید معامله کنیم؟
هانس جواب داد: “این چه سوالی است؟ با این کار من خوشبخت ترین آدم روی زمین می شوم. هر بار که دستم را توی جیبم بکنم، پول دارم. دیگر لازم نیست که نگران چیزی باشم.” بنابراین غاز را به او داد و سنگ چاقو تیزکن را گرفت. چاقو تیز کن، قلوه سنگ بزرگی که در کنارش روی زمین افتاده بود، برداشت و گفت:” یک سنگ بزرگ دیگر هم به تو می دهم که بتوانی میخ های کهنه را روی آن بگذاری، آنها را بکوبی وان کنی. بیا این سنگ را بگیر و با دقت بلندش کن.”
هاسن سنگ را روی دوشش گذاشت، راضی و خوشحال به راهش ادامه داد. چشم هایش از شادی می درخشید، فریاد زد: «انگار من خوش شانس به دنیا آمده ام. هر آرزویی که می کنم براورده می شود.”
در این میان، چون از طلوع صبح روی پا بود، خستگی اش شروع شد. از آنجا که هنگام معاوضه گاو از خوشحالی تمام آذوقه اش را یک باره خورده بود، گرسنگی هم آزارش میداد. عاقبت توانست با وجود خستگی به راهش ادامه دهد، ولی به خاطر سنگینی سنگ مجبور بود، بایستد و نفسی تازه کند. ولی نمی توانست به این فکر نکند که چقدر خوب می شد اگر مجبور نبود سنگ ها را با خود ببرد. او رفت و رفت تا سرانجام به کنار چاه آب در مزرعه ای رسید. فکر کرد در آنجا استراحت کند و با نوشیدن آب خنک دوباره سرحال بیاید. آن وقت برای اینکه سنگ ها آسیبی نبینند آنها را روی زمین نگذاشت، بلکه با دقت در کنار خود و روی لبه چاه گذاشت. بعد چرخید و خواست برای خوردن آب خم شود که تنهاش به سنگ ها خورد و هر دو سنگ در چاه افتادند. وقتی هانس با چشم های خودش دید که سنگ ها به ته چاه افتادند، از خوشحالی بالا و پایین پرید، بعد زانو زد و با چشم های گریان از خداوند تشکر کرد که در حق او لطف کرده و او را از شر آن سنگها نجات داده است. سنگ هایی که تنها دلیل ناراحتی او بودند. هانس فریاد زد: «هیچ آدمی روی زمین به خوشبختی من وجود ندارد.»
آن وقت با خیال راحت دوید و دوید تا به خانه اش و پیش مادرش رسید.
نظرات کاربران