معرفی خدا با قصه
بهول دانشمند عاقلی بود که خودش را به نادانی میزد تا حرفهای خود را به راحتی بزند و کسی مزاحم او نشود. معرفی خدا با قصه را که درباره آشنایی با خداست را از بخش سرگرمی سایت تفریحی جیران همراه باشید.
روزی وقتی در کوچه ها قدم می زد یک نفر را دید. مرد که کمی آشنا بود از بهلول پرسید آیا تو خدا را می شناسی و به او ایمان داری؟
بهول جواب داد: بله!
مرد گفت: چگونه چیزی را که ندیدی باورش می کنی؟ مگر می شود؟ خدایی را که ندیده ای چطور او را قبول داری؟ من که باور نمی کنم!
بهول حرف ها و دلیل این مرد را قبول نداشت؛ ولی آن مرد عاقل نبود و حرف حق را گوش نمی کرد. بهلول فکری به ذهنش رسید. خم شد و کلوخی را که کنار پایش بود برداشت و به طرف او پرتاب کرد! کلوخ درست به وسط پیشانی او خورد. آن مرد هم که این کار را از بهلول (به ظاهر دیوانه) پیش بینی می کرد، جیغ و داد و فریادش بلند شد.
بهلول گفت: چی شد؟ چرا فریاد می زنی؟ چرا ناراحت شدی؟
مرد جواب داد: مگر نمی بینی پیشانیم درد گرفت! آخ سرم! من از دست تو پیش قاضی شکایت می کنم!
بهلول گفت: درد؟ کدوم درد؟ کجاست؟ بیا درد پیشانیت را نشانم بده؟ من تا درد را نبینم باور نمی کنم!
مرد گفت: دروغ نمی گویم، من از درد می نالم! همین بس نیست؟!
بهلول گفت: تو خودت گفتی من هر چه را نمی بینم باورش نمی کنم. درد را هم که نمی شود دید. چگونه می گویی درد دارم؟! من که باور نمی کنم!!
آنم مرد هنوز از درد ناله می کرد، ولی از حرف خود پشیمان شده بود و با خودش فکر کرد که:
“اگر الان پیش قاضی برویم بیشتر آبرویم می رود.” رو به بهلول کرد و گفت:”باشد قبول کردم. خدا هست؛ ولی دیده نمی شود. دست از سر من بردار، دیگر از تو هیچ سوالی نمی پرسم!”
موارد پیشنهادی
نظرات کاربران